هوشنگ گلشیری نوشته بود :
آدم گاهی دلش میخواهد بنشیند و با یکی درمورد کتابی که خوانده است حرف بزند ، درست انگار دارد دوره اش میکند . اما کو تا یکی اینطور و آن همه اُخت پیدا شود ؟ خواهید گفت پیدا میشوند . بله ، میدانم . من هم داشتم ، یکی دو تا . آنقدر باهم اخت بودیم که اگر یکی نمی آمد ، سروقت به پاتوقمان نمیرسید ، دلشوره میگرفتیم . بعدش ، خب ، معلوم است ، یکی زن میگیرد ، یکی سفر میرود ، یکی میرود مذهبی میشود ، یکی هم غیبش میزند ، خودکشی میکند . دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را ببینی ، متوجه میشوی که آدم ها ، بیشترشان نمیتوانند تا آخر خط تاب بیاورند .
برایِ من ، داشتنِ آدمی که تمامِ ابعادم را در دامانِ رابطه مان بریزم یک معجزه ست . چنین معجزه ای را داشتم / اینروزها کم تر دارمش . ذهنم انقدر خالی ست که نمیخواهم اضافه گویی هایِ اجباری کنم . اما کم بودنت را همه چیز به من یاد آوری میکند ... مُ بی نا .